امروز ۱۷ دی، ماه پنجاه و ششمین سالروز درگذشت جهانپهلوان غلامرضا تختی، اسطوره کشتی ایران است. غلامرضا تختی روز پنجم شهریور ماه سال ۱۳۰۹ در جنوب تهران به دنیا آمد و در روز هفدهم دی ۱۳۴۶ در اوج محبوبیت و افتخار چشم از جهان فروبست.
تختی ۷ مدال جهانی و المپیک داشت (زندگینامهای از غلامرضا تختی را اینجا بخوانید)؛ اما برای مردم، تختی بیشتر پهلوان بوده است تا قهرمان ورزشی. مردی که از حافظه تاریخی مردم و البته ورزش ایران پاک نمیشود. روایت زندگی و مرگ جهان پهلوان اما همچنان بعد از گذشت سالها با رازهایی پنهان گره خورده است. تختی خودکشی کرد، یا نه؟
هنوز هم حداقل یک ورزشگاه در هر شهر ایران «تختی» نام دارد و هنوز هم مرام «آقاتختی» خریدار دارد و البته دشمن هم زیاد دارد.
«تختی مرد؟» و چه باورناپذیر بود این خبر، چه بهتآور بود این خبر. تختی مرد؟ چه کسی تختی را کشت؟ محمد بلوری از ۱۷ دی ۴۶ میگوید: «تختی خودکشی کرده؟ مگر میشود؟ پهلوان و قهرمان ملی اینقدر ناامید میشود از زندگی که خودش را بکشد؟ کسی باور میکند؟ ما مینوشتیم خودکشی کرده، کسی باور نمیکرد. در دفترچه خاطرات تختی نوشته بود که چه گذشت، چطور «بین همسرم و خواهرهایم دعوا شد». از خانه بیرون میزند و میرود هتل. برای یک پهلوان سخت بود که بشنود به او بگویند «مردی نداری». مردم حماسهها ساخته بودند از تختی. این صحنه اصلا یادم نمیرود؛ زنی که خدمتکار خانهها بود، النگویش را درآورد داد. به تختی برای زلزله بوئینزهرا. چندتا خانواده را کمک میکرد، اداره میکرد.»
بیش از نیم قرن درباره جهانپهلوان تختی نوشتهاند، درباره سیرتش، درباره ناجوانمردیهایی که بر او رفت. او که وصیتنامهاش را به تاریخ ۱۶ دی ۱۳۴۶ تنظیم کرده بود، یک روز پیش از مرگ. ابراهیم افشار نوشته: «انگار هیچ عالیه خانمی نبود که جلوی انتحار تختی را بگیرد، همانطور که جلوی انتحار شهریار را گرفت.»
غلامرضا پسر مشرجب بزرگ شد، به قلب ها رسوخ کرد، به شهرت و قهرمانی رسید، پهلوان شد، جهانپهلوان شد، اما پهلوان آرام نبود. پشت آن لبخند، اقیانوسی از غم بود که هیچگاه شنیده نشد.
خودکشی شد؟ چه فرقی میکند؟
حالا چه فرقی میکند که «خودکشی کرده باشد» یا «خودکشی شده باشد»؟ جهانپهلوان بیش از نیمقرن میشود که نیست حالا همه زندگی و دستنوشتهها و روابطش را زیر و رو کنید تا ببینید خودکشی شد یا خودکشی کرد، نیست، نبود، ۱۸ سالگی بابک را ندید تا چمدان شانسش را برای تک پسرش باز کند: «در این چمدان همه یادگاریهایش را از دوران سفر به مسجد سلیمان برای کار و همینطور سربازی جمع کرده بود. دست نوشته هایش هم در این چمدان بود. آقا مهدی (تختی) آن موقع می گفت اگر بابک ۱۸ ساله شد این چمدان را باز می کنم تا او یادگاری های پدرش را ببیند.»
جلال آلاحمد نوشته: «او پوریای ولی نبود، او هیچکس نبود. او خودش بود، بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم. او مبنا و معنی آزادگی است...»
و او خودش بود. همویی که روزی به عرش بود و روزی به فرش. همتیمها و همبازیهایش او را بایکوت کرده بودند. هرچند که شایعات اختلاف بین قهرمانان کشتی ایران، بالاخره در ۷ آذر ۱۳۴۶ به پایان رسید و عباس زندی به همراه امامعلی حبیبی با غلامرضا تختی آشتی کردند و مشکلات را به دست فراموشی سپردند. تلخ اینکه ۴۰ روز بعد از خبر این آشتی کنان، در ۱۷ دی ۱۳۴۶ خبر درگذشت ناگهانی جهان پهلوان تختی در هتل آتلانتیک تهران اعلام می شود.
روزنامه ها تیتر زده بودند: «دل شیر خون شده بود.»
بوسه میزنم بر دستانی که مردم را شاد کرد
اما قصه جهان پهلوان تختی، حکایت مردمانی است که برای خود قهرمانی میسازند و بعد با بیرحمی در حال و احوال خصوصیاش سرک میکشند و بعدتر با بیرحمی بیشتر، یک شبه او را از عرش به فرش میآورند.
دکتر مصدق در نامهای پس از قهرمانی آقاتختی در المپیک نوشت: «آقای تختی عزیز؛ مردم ایران هرگاه گامی برداشتهاند که میتوانسته منجر به آزادی و بهروزی آنها شود، با دیواری از کجفهمی و خیانت و استبداد راهشان سد شده و حاصل بینتیجه مبارزات صادقانهشان تنها افسردگی عمومی و خزیدن در لاک بیتفاوتی و نسیان بوده. این مردم پاک لایق بهترین شادیها هستند و عموما بدترین غصهها نصیبشان میشود. گویی این تقدیر محتوم ملت شریفمان است. تقدیر سیاهی که اراده ملیمان را سست و ناامیدی بر کشورمان مسلط کرده. مردم حالا تمام شکستهای ملی و اجتماعیشان را پس از آن کودتای شوم، با طعم شیرین پیروزهای شما جبران میکنند. امروز اگر در حصر خانگی نبودم، به استقبالتان آمده و بر دستهایی که مردم افسرده ایران را شاد کردند، بوسه میزدم.»
آلبرت کوچویی، روزنامهنگار و گوینده پیشکسوت رادیو و تلویزیون در کتاب «تختی خانه ندارد» درباره جهانپهلوان نوشته: «فروتن، افتاده، جوانمرد، قلندر و... آنکه بر تشک کشتی چون از ضربه خوردن دست حریف خبردار میشود، هرگز به آن دست نزدیک نشد و پهلوانیهای بسیار. در تقاطع فتحی شقاقی و ولیعصر (پهلوی) در دهه چهل، تقاطعی نبود، بنبست بود. یک گلفروشی بود که بعد از گشایش تقاطع، دیگر نبود. کریستالنامی بهگمانم. صاحب آن، دوست تختی بود. گاه تختی، جلو گلفروشی مینشست. چند مدرسهای آن دور و اطراف بود که بسیاری بهخاطر دیدن پهلوان، راه کج میکردند؛ تا به دیدار او بیایند. ما که بزرگتر بودیم و تماشای پهلوان بسمان بود، آنسوی خیابان به تماشا میایستادیم. ضیافت جوانمردی و پهلوانی بود. چنان جلو بچههای قد و نیمقد دبستانی بهپا میایستاد، که انگار مقام برتر از او هستند.»
پهلوان بینظیری بود
عبدالله موحد، نابغه کشتی ایران، پیش از این درباره جهانپهلوان غلامرضا تختی به ایران اینترنشنال گفته بود: «همین الان من جلوی چشمم ایشان را میبینم. بچههای کشتی بیشتر تختهنرد با هم بازی میکردند. اما در خانواده ما شطرنج بازی میکردیم. هر اردو که بودیم، بعد از ناهار من را صدا میزد «جوون، بیا بشین شطرنج بازی کنیم.» اما من ندیدم و نشنیدم در مسائل سیاسی باشد. پهلوان بینظیری بود. پهلوانی هم نظیر او در ایران نیامده است.»